آورده اند كه بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي نمود. شيادي چون شنيده بود كه بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو مي دهم!بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه سكه هاي او از مس است و ارزشي ندارد به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي نمايم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر كني . شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با اين خريت فهميدي سكه در دست من است از طلاست. من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است. آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.
نظرات شما عزیزان: